فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛
روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه .
- مطمئني ؟
- نه .
- چرا گريه مي کني ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نيستم .
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولي تو قشنگ ترين
دختري هستي که من تا
حالا ديدم .
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛
عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
+ نوشته شده در ساعت 16:56 توسط مسعود زلالی |
3 نظر
دندانم شكست . . .
براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .
دردكشيدم . . .
نه براي دندانم . . .
براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
را زیاد میکند، منصرف شد و رفت...
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !